تهرانی: حدود هفت، هشت دقیقه در ایندنیا نبودم...
هدیه تهرانی میگوید: از دوران بچگی به تماشایفیلم خیلی علاقه داشتم. بیشترشان را در سینمامیدیدم. یادم میآید، پدرم خیلی فیلم میدیدوهمیشه مرا با خودش به سینما میبرد. سینما وفیلم به صورت خیلی خیلی نامحسوس در پسذهنم بود. خودم را جای شخصیتهایفیلمهایی که میدیدم، تصور کردم و پس ازتماشای فیلم به جای آنها بازی میکردم. اینمال دوران بچگی است. همیشه حسی به منمیگفت که: این اتفاق برای من خواهد افتاد.گاهی هم فکر میکردم برای شروع این کار بهآموزشگاههای بازیگری و سینمایی بروم، اما اینطور فکرها خیلی گذرا بود. البته آن زماندرتئاترهای مدرسه هم فعالیت هایی داشتم. شایدبرایتان جالب باشد بدانید که مادر بزرگ من در30 سالگی در یک فیلم سینمایی بازی کرد. هدیه تهرانی درمورد پیوستن به دنیای هنر به«ماهنامه فیلم» میگوید: چند تا از آشناها وبستگان ما مثل آقایان ناصر تقوایی و اکبر عالمیهم، چنین پیشنهادهایی میکردند و این قضیهچندان ناآشنا برایم نبود. اما اولین بار که به طورجدی به بازی در یک فیلم فکر میکردم، 20سالم بود و ناصر تقوایی قرار بود «چای تلخ» رابسازد، اما فیلم به سرانجام نرسید. این درستزمانی بود که قصد داشتم به آلمان بروم و در رشتهدکوراسیون داخل، ادامه تحصیل بدهم. آندوره مربی شنا بودم و در تابستان 1372 درحالی که دستم شکسته بود، رفته بودم فروشگاه«باغ» که برای کارهای دکوراسیون، حصیر بخرم.محمد رضا شریفینیا و آزیتا حاجیان هم اتفاقا آنجا بودند. آنها را میدیدم که از پشت قفسه با نگاهتعقیبم میکنند و میدانستم هر لحظه ممکن استبیایند و بپرسند میخواهی فیلم بازی کنی؟ ایناتفاق بارها افتاده بود و با این حس و نوع نگاههاآشنا بودم. چند لحظه بعد آزیتا حاجیان جلو آمدو پرسید شما تهران زندگی میکنید؟ پاسخ دادم،بله. او گفت: به بازیگری علاقه دارید؟ گفتم: نه;چون آن زمان سینمای ایران را زیاد دوستنداشتم و بازیگری هم طبعا چندان جذابیتی برایمنداشت... آنها با دوست من و مادرش که همراهمبودند صحبت کردند، و شماره تلفن را گرفتند و ازطریق آنها تماس بین ما شروع شد. در یکی ازهمین تماسها بود که دعوت شدم به دفتر«هدایت فیلم» برای فیلم «روز واقعه». از منتست لباس و گریم گرفتند. یک متن هم دادند کهبخوانم و تست صدا و بیان گرفتند. هدیه تهرانیدر ادامه گفتگویش میگوید: من یک بار مرگ راتجربه کردم. حدود هفت، هشت دقیقه در ایندنیا نبودم... برای بازی در فیلم «روز واقعه» از من تستگرفتند و حتی فیلمنامه را هم خواندم، اما دستمزدصدهزار تومان آن را قبول نکردم. نزدیک رفتنمن به آلمان بود که تصادف خیلی بدی کردم.حدود شش ماه در بیمارستان بستری بودم و دراین فاصله دوستان برای فیلم «بودن یا نبودن»دنبال بازیگر میگشتند. رضا درخشان که آن زماناز من عکس گرفته بود، همه بیمارستانها راسرزده بود، اما چون به نام مادریام بستری بودم،نتوانسته بود پیدایم کند. پس از تصادف، مدتی باعصا و واکر راه میرفتم و به خاطر اثر داروهایمختلف، 15 کیلو هم اضافه وزن پیدا کرده بودم.اما در هر صورت، دوباره مشغول کارهای قبلیخودم شدم; تا این که باآناهیتا همتی که درشهرکاکباتان همکلاس بودیم، برای تست بازیگری بهدفتر داریوش مهر جویی رفته بود و وقتی درپرسشنامه نشانی محل زندگیاش را نوشته بود، ازاو سئوال کرده بودند در شهرک اکباتان دختریبه نام هدیه را میشناسی ؟ او پاسخ داده بود که:سه تا هدیه میشناسم; چون ما سه تا هدیه بودیمکه در مدرسه پشت یک میز مینشستیم. خلاصه ازاین طریق دوباره با من تماس گرفتند و قرارگذاشتیم برای فیلم «لیلا» که آن زمان اسمش یکداستان واقعی بود و... تهرانی درپاسخ به این پرسش که: اولین بار کهحس کردید معروف شدهاید و بیرون از خانه شمارا میشناختند، یادتان هست؟ گفت: زمان نمایشعمومی «قرمز» در ایران نبودم. پس از این که ازانگلیس بازگشتم، در فرودگاه مهرآباد متوجه شدمخیلیها دارند به من نگاه میکنند که تا آن زمانبرایم ناآشنا بود. حس ترسناکی بود و از این کهآدمهای غریبه مرا میشناسند و سلام واحوالپرسی میکنند، حسابی ترسیده بودم. درحال حاضر هم همیشه از نگاههای سنگین دیگرانگریزانم. وی عجیبترین خاطرهاش را از شهرتاین طور تعریف میکند: آقایی مدام با منزل ما تماس میگرفت و میگفتمیخواهم با هلیا صحبت کنم. نام خواهر منهلیاست و مادرم طبعا فکر میکرد با خواهرم کاردارد، اما او اصرار داشت با هلیا صحبت کند.خلاصه این تماسهای عجیب ادامه داشت تا اینکه یک روز آقایی مقابل در خانه، جلوی مراگرفت و سلام کرد. در سلامش چیز غیرعادی وویژهای بود که با بقیه سلام و احوالپرسیهایمرسوم فرق داشت و باعث شد ناخودآگاه، گاردبگیرم. وقتی خواستم وارد خانه بشوم، جلوی مرا گرفتو با صمیمیت خاص گفت: ببخشید هدیهجان، منآمدهام هلیا را ببینم. خیلی تعجب کردم و در رابستم و آمدم تو... قصه مفصلی داشت تا بالاخره ازطریق یک نامه فهمیدم این مرد فکر میکندهمسرش هستم و از من پنج تا هم بچه دارد. فکرمیکرد دو سال است از او و زندگیام قهر کردهامو آمدهام خانه پدر و او حالا دل تنگ بچههایشاست که با من زندگی میکنند. مینوشت خانه توبی سوت و کور استو... خلاصه داستانی بودمشابه این ماجرا بازهم اتفاق افتاد. دختر جوانیبود که پس از فوت مادرش تصور میکرد، مادر اوهستم و یک بار که از سفر شمال برگشتم، دیدمروی تخت اتاق من خوابیده. معلوم شد ازشهرستان به قصد این موضوع آمده و چند روزیمهمان ما بود... خاطرههای عجیب زیادی دارم.یکی از آخرین مواردش موقع کار سر فیلم«دوئل» بود که یک روز رفتم بازار شهر برایخرید و زمان برگشتن متوجه شدم جمعیت خیلیزیادی پشت سر ما راه افتادند و دعا میخوانند.تقریبا شبیه تظاهرات شده بود... به هر حال برایفرد مشهوری چون هدیه تهرانی در سینمایایران، شاید این خاطرات بسیار عادی باشد.بازیگری که آشپز بسیار ماهری است و برخلافخیلی از بازیگران سینما، سحرخیز است و اکثراوقات شب با مطالعه کتابهای زیادی به خوابمیرود. در دوران تحصیل، یکی از شاگردانمتوسط کلاس بود. تهرانی شناگر ماهری است و بهعنوان مربی استخر مدتی فعالیت میکرد.
سلام دوست عزیزم.
مرسی از وبلاگ قشنگت.
حاظری با من تبادل لینک کنی - خوشحال میشم.